در جستجوی حق و حقیقت...

اینجا گوشه ای از دنیاست که قصد دارم تلخی و شیرینی زندگیم را با شما در میان بگذارم...

در جستجوی حق و حقیقت...

اینجا گوشه ای از دنیاست که قصد دارم تلخی و شیرینی زندگیم را با شما در میان بگذارم...

در جستجوی حق و حقیقت...
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

۱۲
اسفند

از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .
خانمی گوشی را برداشت. مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد. گذشت ...
روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده.
وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.
در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید.
خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش. همه رفتند.
گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد. گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده.
نشان داد.
استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است.
نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش .
ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد...

  • بی نام....
۱۲
اسفند

فرمانده بی ادعا!
میخواستم بروم دستشوییوقتی رسیدم و دیدم همه آفتابه ها خالی اند.برای پر کردن آفتابه ها باید
چندصد متر تو هور(نام منطقه ای است)میرفتی زورم میومد برم.یک بسیجی اونطرف وایساده بود 
صداش زدم برادرمیشه این آفتابه رو برام آب کنی؟اونم آفتابه رو گرفت و رفت.وقتی آورد دیدم خیلی
کثیف است.بهش گفتم اگه از صد متر اونطرفتر آب کرده بودی تمیزتر بود.آفتابه رو از من گرفت و رفت 
آب تمیز آورد .چند روز بعد قرار فرمانده لشکر برامون حرف بزنه .دیدم همون کسی که چند روز پیش برام آورد زیــــن الدیـــــــــن بوده فرمانده لشکر!!!


  • بی نام....
۰۷
اسفند

نزدیک ظهر بود که بچه همسایه آمد و گفت: «آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار دارن» آن روز لوله‌های آب توی کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافه‌ام کرده بود. پیش خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی‌تونم بیام!» بچه همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی به‌اش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش می‌خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمی‌خواد بیاد!».
دم دمای غروب بود؛ آب تازه آمده بود و توی حیاط داشتم ظرف‌ها را می‌شستم. یک دفعه دیدم آمد. به روی خودم نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم. حتی سرم را بالا نگرفتم. جلو من، روی دو پایش نشست. خندید و گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟». هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم می‌خوردم. مهربان‌تر از قبل گفت: «برای چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً می‌دونی من چرا زنگ زدم؟» باز چیزی نگفتم. گفت: «می‌خواستم چند روزی ببرمتون کاشمر»

  • بی نام....
۰۵
بهمن

دختر دانشجویی به نام بانو خلف خانی با خواندن زندگینامه شهید زین الدین زندگی اش متحول شد. جریان این تحول را از زبان این بانوی گرامی می خوانیم:
من از کودکی دختر لجباز و کنجکاوی بودم. از دوران نوجوانی تا جایی که به یاد دارم پوشش اسلامی را رعایت نمی‌کردم. مادرم اما همیشه سعی می‌کرد تا مرا متقاعد به داشتن حجاب برتر کند اما دوست داشتم خودم مسیر زندگی‌ام را انتخاب کنم.
دختر درس‌خوانی بودم و در دانشگاه رشته مهندسی کامپیوتر قبول شدم

  • بی نام....
۳۰
آذر


  • بی نام....
۲۸
آذر

یه نفر اومده بود مسجد و سراغ دوستان شهید ابراهیم هادی رو می گرفت

بهش گفتم : کار شما چیه؟! بگین شاید بتونم کمکتون کنم

گفت: هیچی! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟

مونده بودم چی بهش بگم…..بعد از چند لحظه سکوت گفتم:شهید ابراهیم هادی مفقود الاثره ، قبر نداره…..چرا سراغشو می گیری؟

با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد:

کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستشمن دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسهیه روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟

گفتم: اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند.

از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه.

چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی؛ 

بهش گفته:دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛ 

 «چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم»

بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه: این شهید ابراهیم هادی کیه؟ قبرش کجاست؟….بغض گلوم رو گرفته بود….حرفی برا گفتن نداشتم؛

فقط گفتم: به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه

مواظب نماز و حجابت باش...

 

  • بی نام....
۲۶
آذر

از اینجا دانلود کنید...

  • بی نام....
۲۶
آذر


  • بی نام....
۲۵
آذر


  • بی نام....
۲۵
آذر


  • بی نام....